دلتنگی

سکوت می کنم تا کس نداند سوز دل در راه ماندگان را

دلتنگی

سکوت می کنم تا کس نداند سوز دل در راه ماندگان را

عاشقم بهر یار که هرچه دارم از او است و ختم کلام

در گذر از جاده ی زندگی بدنبال همراه بودم

به دنبال هم راز بودم

به دنبال یاری که بتوان دوش تا دوش او به بقای روح ... به بقای زندگی ... به بقای عشق برسم


وقتی به پشت سرم خیره می شوم

می بینم چه ساده بوده ام

که دل به یاری این مردمان خاکی بسته بوده ام

دل به عروسک هایی که خود هر کدام بازی گردانی دارند

مترسک هایی که اگر از قلب تو خبر داشته باشند تو را جز کلاغی بیش نمی بینند

کلاغی که باید ترساند تا بگریزد


چه ساده بوده ام که دل به این آدم ها ... به این عروسکان ... به این مترسکان زیبا بسته بوده ام


آری دل بستن به این آدمکان جز خسران .. جز زیان ... جز اتلاف عمر ارمغانی بر این دل نیاورد


یادم آید که روزگاری را با این مردمان یر می کردم

به عروسکی از این مترسکان دل بسته بودم

شعار دل این بود که عاشقم بهر یار که هرچه دارم از او است و ختم کلام

پیری که جوانی مرا میدید سری تکان میداد و می گفت کاش بدانی چه می گویی که این عشق نیست که تو داری


اون موقع این حرف بر دوشم سنگینی زیادی داشت

شاید چون نمیدانستم که معنی حرف آن پیر چه بوده

ولی امروز به حرف آن پیر رسیده ام


آری

ولی ای پیر عشق من عشق بود


هنوز هم عاشقم

هنوز هم می گویم

عاشقم بهر یار که هرچه دارم از او است و ختم کلام

ولی ای پیر شاد باش که دیگر عاشق آن مترسکان نیستم

   عاشقم ولی نه عاشق این مردمکان خاکی

                 عاشقم عاشق آن روح پاک روحانی

عاشقم

          عاشق معبودی آسمانی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد